۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

بشارت را بر صلیب آویخته‌ایم

Photo by Emmet Gowin
نگاهی به فیلم تبعید
ساخته‌ی آندره‌ی زویاگینتسف

مرد می‌خوابد؛ اولین پرتوِ روشنیِ آفتاب بر چهره‌ی زن می‌افتد. زن در خواب دستش را که حلقه‌ای هم به‌انگشتش است برمی‌گرداند روی صورت و موهایِ روشن از آفتابش. دستِ حلقه‌-به-‌انگشتِ مرد روی بدن پسرش و باد دست او تناسبی ساخته، آن‌طرف دست حلقه‌-به-‌انگشت زن روی بدن دخترش و با دست او همین تناسب را ساخته. قطار از تونل بیرون می‌آید و پرتو روشنیِ آفتاب چهره‌ی زن را فرا می‌گیرد، زن به بیرون نگاه می‌کند، باز هم مرد در خواب است. مرد همیشه در خواب است، که اگر نبود می‌فهمید آن سراشیبی که خانه‌ی روستایی بر آن بنا شده، سراشیب سقوط و ویرانی است. آن درختزار با درختانی چنددرمیان بریده، جز هراس و وسوسه دیگر چیزی برای کسی ندارد، و همان‌جاست که مرد تصمیمش را می‌گیرد. زن تابِ این درختزار را ندارد، برای همین است که تمکین می‌کند و می‌پذیرد، می‌پذیرد تا زودتر از آن درختزار رها شود، گره زیبای موهایش را (که همراهیِ گرهِ موهای مادر «آینه‌«ی تارکوفسکی را با خود دارد)، دیگر باز کند و برای آخرین بار، به‌انتظار، آسمان را نگاه کند، گرچه با یقینی از پیش، که این‌بار دیگر پرتویی نیست. این درختزار حتا آنگاه که بازی‌گاهِ بچه‌هاست، هراس‌انگیز است، چرا که گویی تداعی‌گر آن است که این زنی دیگر و آن مردی دیگر خواهد شد و این نوای باخ را همراه خود خواهد داشت و آن خشم را. درختزار دایره‌ی قسمت (به‌تعبیری شاید باژگونه‌ی تعبیر حافظ) است، وقتی پیرمرد کرّه‌اسب را نشان پسرک می‌دهد و به او می‌گوید بار بعدی که برگردی آماده‌ی سواری توست، قسمت‌تر می‌شود این دایره و هراس بیشتر که اگر پیش‌ترها روزی ماجرایی نادانسته برای برادر مرد و همسرش رخ داد، اگر این‌روزها زنی دیگر خواهد مرد و باز برای بقیه ندانسته می‌ماند، روزگاری هم روزگار بازگشت همین پسرک و دخترک زیبا خواهد بود...
بی‌خبری چنان فراگیر است که مرد نوایِ باخِ خانه‌ی روشنِ دخترکان را از پشت تلفن نمی‌فهمد و هراس چنان بر همه‌جا چنگ انداخته که حتا روشنیِ این دخترکان هم مجالِ لذت و آرامی نمی‌دهد. و این هراس آنجا به اوج خود می‌رسد که زن در مقتل است و کودکان به دورِ پازلِ بشارتِ داوینچی نشسته‌اند. در پازل آنها هم میانه‌ی مریم و جبرائیل خالی است. (آن پستچی روستایی هم بجای بشارت حکم مرگ زن را به‌دستش داد و صلیب هم همان‌جا بر درگاه خانه‌ی زن رسم شد.) آینده‌ی این کودکان چه خواهد بود؟
آبراهه‌ی خشکیده در بهار -همان که پسر از پدر پرسید چرا خشکیده و پدر گفت این آبراهه تا آن پایین تا خود خانه امتداد داشته- دوباره جاری شده، از زیر خانه، از تمام آن اشیای متروک، از یک تاریخ سترون، باز می‌گذرد و در پای خانه جمع می‌شود. لحظه‌ای تصویر خانه را در خود می‌نمایاند و باران سریع محوش می‌کند. این آب دیگر شوینده‌ی گناه و نماد تطهیر نیست...

شهری و روستایی بر لبه‌ی هم واقع شده‌اند، قطاری از میان‌شان می‌گذرد، گذشته‌ای به سوی آینده می‌رود و آینده‌ای باز می‌گردد به گذشته‌ای. فرقی هست میان این گذشته و آینده؟ دستان زمخت مردان نقاشی‌شده بر دیوار، همه‌جا در کارند. در پایان «استاکر»ِ تارکوفسکی، فارغ از هیاهوی صدای قطار در حال عبور و لرزشی که در اشیای خانه می‌انداخت، دخترکی نشسته بود که با نیروی خود می‌توانست اشیا را جابه‌جا کند، اینجا وِرا (شاید همان دختربچه که حالا بزرگ شده) نشسته در آشپزخانه، اما او در هیاهوی صدای قطار در حال عبور، در هم می‌شکند.

تبعیدْ تبعیدگاهِ بی‌خبری است. بی‌خبری از لبخندی که مدام در کنار توست. رابرت از پشت همان میزی که آلکس آن‌طرف آن نشسته برمی‌خیزد تا در پیوستگی به زمان گذشته برود و تلفن وِرا را پاسخ دهد. گذشته‌ای که وِرا در آن می‌گفت چرا باید حتمن یک نفر بمیرد تا دیگری زندگی کند، فقط دیواری با آینده‌ای که آلکس در آن ایستاده بود فاصله داشت.
اگر روزگاری در افسانه‌ها، شاید هم در واقع -فرقی نمی‌کند- حرفِ مریم را باور نکردند و برآشفتند، اگر روزگاری باز حرف پسر مریم را باور نکردند و برآشفتند و او را بر صلیب آویختند، این‌بار مردان از حضور یکِ مسیحِ مادر اصلن خبردار نشدند، همیشه در خواب بودند. آن هنگام هم که آن دو زنِ روستایی در مزرعه سوگ‌نغمه‌شان را سر دادند، باز هم خبری از مردان نبود، بشارت را بی‌آنکه بفهمند، بر صلیب آویختند و گذشتند... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر